پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

درد بی خوابی!

ساعت 5:30 صبح... زهرا   زهرا   پاشو نمازتو بخون... از خواب ناز بیدار میشم.وضو می گیرم.چشمام درست حسابی باز نمیشه.فقط شانس میارم که تو نماز شک بین رکعت اول و دوم نمی کنم!!همزمان که سلام نماز رو میدم به سمت تخت متمایل میشم و ولو میشم رو تخت.صدای نفس بلند هادی نشون میده که خوابش برده.چشمامو می بندم... "چرا فلانی تو کار من دخالت می کنه؟...چرا من به فلانی حرفامو میگم میره به فلانی میگه؟...اگه فلانی بی احترامی کنه منم متقابل عمل می کنم..." واااااای چقدر فکر و خیال میاد به سرم.خواب از سرم می پره.هر 5 دقیقه چشمامو باز می کنم و ساعت رو می بینم.آخرین بار یه ربع به هفت رو دیدم.انگار خوابم برد.آلارم مزخرف موبایل نشون ...
28 مهر 1392

تولددددددد

امروز تولد ساینا جون دعوت بودیم.یه هفته بود که پریناز روز شماری می کرد برای رفتن به تولد ساینا .هرکاری هم می کردم نمی گفت ساینا,می گفت:سارینا!خلاصه که روز موعود رسید.نزدیکای ساعت 4 دیگه آماده شدیم که بریم.صدای پرینازو از هال می شنیدم که به هادی می گفت:بابا برام بالش بیار کارتون ببینم.فهمیدم خوابش میاد.منم سریع السیر وسایلو برداشتم و رفتیم.از همون اول شاد و شنگول بود.گاهی گیر می داد که فلانی چرا دستمو نمی گیره من برقصم.وقتی ما رسیدیم 2-3 نفر بیشتر نبودن و تو دلم میگفتم کاش پریناز رو یه ساعت می خوابوندم و بعد میومدیم.تا قسمت کیک بریدن همه چی خوب بود و دخترک مجلس گرم کن شده بود.ولی نمی دونم یهو چی شد افتاد رو دور گریه.طوری گریه می کرد انگار خ...
19 مهر 1392

حلال زاده به داييش ميره!

ديشب پريناز خانوم آخرين سورپريزشو رو كرد و ما رو بسي به ياد دايي مهدي انداخت! با ظرف غذاش نشسته بود جلوي تي وي .من و هادي هم تو آشپزخونه داشتيم شام مي خورديم.ديدم پريناز مات و مبهوت كارتون شده و غذاشو نمي خوره.گفتم:عزيزم داري كارتون مي بيني غذاتم بخور...برگشت گفت:مامان زهرا تو شامتو بخور به من كاري نداشته باش ...
17 مهر 1392

اسم!

شب شده.طبق معمول نشستیم پای تلویزیون و از لالایی های جذاب شبکه پویا فیض می بریم!هادی میوه شسته و آورده و به من و پریناز و خودش  میده.می خوام جو رو عوض کنم و بامزگی کنم!به هادی میگم:فک کن یه روزی بخوایم یه بچه دیگه داشته باشیم.یه اسم بگو به پریناز بیاد.یه کم فکر می کنه و میگه:پرویز!! من:   هادی:   من: ...
16 مهر 1392

یا ضامن آهو

یکی از قشنگ ترین سفرهای 3 نفره مونو تجربه کردیم. دخترکی که عاشقانه آماده می شد و با گفتن" هورا هورا میریم حرم امام رضا" روزی چند بار به حرم می رفت.با نشستن کنار هر بچه ای این جمله رو می گفت:با من دوست میشی؟؟و گاهی دوروبرم پر می شد از بچه و کیف می کردم که چقدر شادن...و یه سوال بی پایان:آخه پس من که امام رضا رو ندیدم!کوش؟؟ همسری که نذاشت بهم سخت بگذره.هر بار وارد حرم می شدیم به پیشنهاد خودش دخترک رو می برد و می گفت برو زیارت کن و فلان ساعت بیا...خیلی عالی خیلی خیلی زیاد...برای همه کسانی که به ذهنم می رسید دعا کردم...برای همه کسانی که در انتظار سبز شدن دامنشون هستن دعا کردم...برای قوی شدن ایمانم دعا کردم...خدایا شکرت که امام رضا ر...
10 مهر 1392

براي مرجان

خواهر گلم آغاز سال تحصيلي كه براي تو آخرين سال تحصيل در مدرسه است مباركت باشه.من امروز به جاي همه بچه مدرسه اي ها ذوق داشتم!به ياد اولين روزي كه برديمت مدرسه افتادم و اشك تو چشمام جمع شد.يادته با همه شيطونيات گريه كردي؟؟و تصور كردم روزي رو كه پريناز بره مدرسه و اشكام جاري شد...يادم افتاد به روزاي قبل كنكور كه هم سن هاي پريناز بودي.چقدر به در مي كوبيدي كه:خواهر جون تو رو خدا يه لحظه باز كن فقط ميخوام يه بوست كنم!!صدات قشنگ تو گوشمه...و تاريخي كه دوباره تكرار شده و خاله پشت كنكوري از درخواست هاي خواهر زاده كه يه لحظه درو بازكنه كلافه ميشه!! عزيزم امسال سال خيلي خيلي مهمي تو زندگيت هست.تكليف بخش مهمي از آينده و زندگيت با امتحان آخر امسا...
1 مهر 1392
1